دلهای تنگ،نفس های خسته از دویدن،چشمهای خسته از به زمین دوخته شدن
ما را پای سفر نیست
ریشه در زندان زمین و شاخه به امید پرواز در آسمان
اما پری برای گشودن نداریم
ما خسته راهیم
طوفان که آمد راه را پوشاند
حالا رفتن از کدام سمت آغاز می شود؟
تمام عمر چرخیدم به سمتی که سمتی نیست
راهنما کجاست؟
مرا پای رفتن نیست و توان ماندن هم
تاب ندارم این همه دوری را،از سویی که سمتی داشت روزی!
آغاز کردم از همان سو،به امید پایان
خیلی زود خیلی دیر
خیلی دور خیلی نزدیک
و من تمام عمر چرخیدم به سمتی که سمتی نیست
مرا پای رفتن نیست و توان ماندن هم
من منتظرم یک عمر
چشمانم را سویی برای دیدن نمانده است،و دلم امیدی برای ماندن
من خسته جنگم
خسته از جنگی دائم،از زخمی قدیمی،جنگی بی پایان،مرهمی دست نیافتنی
و دردی که هیچ دوست ندارمش
مشت های محکم و چینی تنهایی من که ترک خورده
امروز بیشتر از همیشه
و خاطره هر ترک هنوز هم دلم را می لرزاند
و دلم می لرزد
هر روز، هر شب
و من سوال می کنم:
کجاست قاصد خوشرنگ ازادی
هر شب می پرسم
پرسشی بی پایان
و جوابی که نخواهد آمد
و چشم هایی منتظر
چشم هایی بی سو
ونمناک
مشتهای محکم و باز چینی نازک تنهایی من لرزان است
و دلم لرزانتر و صدایی که دگر می گیرد
از پس پرده اشک
و خاطره هر ترک هنوز هم دلم را می لرزاند
من خسته مرور خاطره ام
خاطره عزیز پرواز
همچنان دور و دست نیافتنی ست
هر چند دور اما شیرین
می خواهم بمانم
می خواهم بمانی
اما زمان را جایی برای رحم نیست
و چقدر ما مستحق رحم
یک لحظه مکث
یک لحظه رحم
و تکرار لحظه های بی تکرار
حیف،که زمان را جایی برای رحم نیست
و زمین را چاره ای جز بودن ما
مرا ببخش
که هستم وقتی نباید
و نیستم وقتی که باید
کاش برایت بودم و کاش تر بودی برایم
تو نیستی
و باز هم من تمام عمر تنها مسافرم
در راه مانده ی خسته
و بازهم تنها
بی تو،بی نگاهت
و باز هم تنها
و باز هم تنها
دل بستگی تمام جوانیم
تمام شوق آینده ام
می دانی؟
من باز هم تنهایم
و شب را با تمام تنهایی نفس می کشم و روز را با تمام تنهایی طی می کنم
سیاه دروغ
سرخ کتمان
من تنهایم با تمام دروغها و کتمانه ها
می دانی
من مجبورم
من تنهایم
و سحر برایم آرزویی ست
دور، دیر، نیامدنی
همان قدرنیامدنی که تو
مرا ببخش
که هستم وقتی نباید و نیستم وقتی باید
کاش برایت بودم و کاش تر بودی برای من
تو نیستی
و باز هم من تمام عمر تنها مسافرم
و سفر دورغی است که من برای دوری برگزیده ام به جای نام
من گمشده ام
در چزیره ای که برایم ساخته
در جزیره سرگردانی
در جزیره دروغ
من گم شدم
اگر یک بار صدایم کنی تنها یکبار تو را خواهم یافت
و شتابان سحر را برایت هدیه می آورم
اما اگر صدایم کنی
تنها یکبار
ترسی عمیق از فراموشی
من می ترسم
بیم من فراموشی ست
من سالهاست که بیدارم
از بیم فراموشی
شاید فراموش شدم
تمام زندگیم در یکبار شنیدن صدای توست
می می ترسم از فراموشی
صدایم کن
صدایم کن که این بال سوخته امیدی برای رویش بیاید
و این شب سیاه بترسد
و دامن از زمین بکشد
صدایم کن
این بار ققنوس را زایشی دوباره نیست از پس سوختن
صدایم کن که خواهم سوخت
عمر هزاران ساله را پایانی نیست
صدایم کن
که این خاکستر سنگین تر از آن است که من از آوار آن سربرارم
من سالهاست که بیدارم
از بیم فراموشی